در زمانهاى قديم، روزى حاكمى از يكى از دخترانش پرسيد: چهقدر مرا دوست داري گفت به اندازه يك پرتقال. از دختر وسطى سؤال را پرسيد. دختر گفت: به اندازه يك كفه نمك! حاكم از جواب دخترش به خشم آمد. او را به عقد پسر فقيرى درآورد و از خود راند. دختر با شوهر فقيرش در دشت تركمن صحرا به زندگى پرداخت. پس از مدتى باردار شد و به كمك سه پرى دخترى به دنيا آورد. هر كدام از پرىها دعائى در حق نوزاد كرد. يكى گفت: از قدمهايت طلا بريزد. ديگرى گفت: وقتى مىخندي، از دهانت شكوفه بريزد. سومى گفت: سفيدبخت شوي! بعد غيبشان زد.سالها گذشت، دختر هر وقت راه مىرفت از قدمهايش طلا مىريخت و وقتى مىخنديد از دهانش شكوفه مىباريد. وضعشان هم خوب شده بود. روزى پسر حاكمى براى شكار به آن حوالى آمده بود، دختر قدمطلا را ديد و پسنديد. به خواستگارىاش رفت و با او ازدواج كرد. موقعى كه كاروان عروسى به سمت خانه داماد مىرفت، ساقدوش دختر كه بدجنس بود او را به مستراح برد. چشمهايش را درآورد، لباسش را با لباس خود عوض كرد و آمد خودش جاى او نشست. كاروان بهراه افتاد و رفت. دختر قدمطلا، شكوفه دهان كورمال كورمال راه افتاد، تا اينكه زنى او را ديد و به خانهاش برد. چند روز بعد، دختر مقدارى طلا به زن داد، گفت برو شهر و جاربزن كه اگر كسى چشم آدميزاد بدهد، طلا مىگيرد. زن رفت و همين كار را كرد. ساقدوش صداى زن را شنيد، چشمهاى دختر را آورد و به زن داد و طلاها را گرفت. زن چشمها را آورد و توى حداقهاش گذاشت. بعد از چند روز دختر بينا شد.پسر حاكم كه مىديد از دهان زنش، شكوفه و از قدمهايش طلا نمىريزد به شك افتاده بود. براى اينكه از اين راز سر دربياورد باز رفت بهسوى دشت تركمن صحرا و از قضا دختر شكوفهدهان را ديد و او را شناخت. آنجا بود كه همه چيز را فهميد. دختر قدمطلا را به قصر آورد. موهاى ساقدوش را به دم اسب بست و اسب را تازاند.روزى دختر، پدريزرگش را به ميهمانى دعوت كرد. غذائى پخت و به توصيه مادرش، روى غذاى پدربزرگش نمك نريخت. وقتى پدربزرگ، كه حاكم شهر ديگرى بود، آمد و از غذا خورد، گفت: نمك ندارد و از بىنمكى بىمزه است. مادر قدمطلا و شكوفه دهان جلويش حاضر شد و گفت: پدر! حالا قدر نمك را مىشناسي پس وقتى آن زمان من گفتم، تو را به اندازه نمك دوست دارم، حرف پسنديدهاى زده بودم. پدربزرگ دخترش را شناخت، او را در آغوش گرفت و خواست كه دخترش او را ببخشد.قدمطلا، شكوفهدهان وقتى لبخند مادرش و آشتى او را با پدربزرگش ديد به شوهرش گفت: ديگر هيچى كم ندارم، سفيدبختم.